آیت الله حاج سید حسین یعقوبی قائنی رضوان الله تعالی علیه:
به دلم گذشت چهل روز زيارت عاشورا بخوانم و از حضرت سيد الشهداء عليه السلام درخواست نمايم محبتى دائمى و فوق العاده عنايت فرمايند.
از اين رو به قصد اينكه به محبت خداى متعال برسم مشغول ختم زيارت عاشورا شدم.
در ضمن آن اربعين نيز حالات فوق العاده اى داشتم و از عنايات زيادى برخوردار گرديدم.
از جمله يك روز هنگامى كه به حرم مشرف شدم برخلاف هر روز اصلاً گريه ام نگرفت. مصائب آن بزرگوار و اهل بيت مظلومش را تصور كردم باز گريه ام نگرفت. هر چه توجه كردم و كوشيدم گريه كنم اشكم جارى نشد.
ناراحت شدم و عرض كردم: خدايا! چرا من گريه ام نمى گيرد؟ بلافاصله گويا كسى گفت: مگر تا كنون گريه هايت از خودت بود؟
همين كه به اين معنا التفات پيدا كردم حالت عجيبى به من دست داد و متوجه شدم كه اين گريه ها از من نبوده است و تا كنون ديگرى مرا مى گريانده است.
سپس درك كردم كه اصلاً هيچ چيز از خود ندارم.
چنان حالت فقر و نيستى و ذلتى در خود يافتم كه با ناراحتى خود را ملامت كرده و مى گفتم: چرا من روى زمين راه مى روم؟ بلكه اصلاً چرا وجود دارم. و تمام آرزويم اين بود كه زمين شكافته شود و در آن فرو روم.
پس از اين ناگهان گريه ام گرفت و اشكم مثل باران جارى شد. زيارت را خواندم و از حرم بيرون آمدم، ولى آثار آن حال هم چنان در من باقى بود. در بين راه، حمالى را با پاهاى كثيف و پر از خاك ديدم، مى خواستم خود را در مقابل او به خاك اندازم!
يعنى از كثرت تواضع و ذلت عبوديت خود را پست ترين موجودات مى ديدم. و حالى پيدا كرده بودم كه مى ديدم سزاوار است در مقابل هستى هر موجودى – كه همه از هستى حق تعالى است – سجده كنم؛ زيرا مى يافتم كه فقير محض هستم و از كثرت خجلت و شرمندگى مى گفتم: چرا من تا كنون خيال مى كردم كه وجود دارم و هستم!
وقتى اين حال را براى جناب آقاى رضوى رحمه الله گفتم، ايشان فرمود: امام حسين عليه السلام عجب فيوضات و معانى مهمى را مفت و مجانى به شما مى دهند!
ثبت دیدگاه